۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

نیکی پیر مغان


سال‌ها دفـتر ما در گرو صـهـبا بود

رونـق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمـسـتان

هر چـه کردیم به چشم کرمـش زیبا بود

دفـتر دانـش ما جملـه بشویید بـه می

کـه فـلـک دیدم و در قـصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شـناسی ای دل

کاین کـسی گفت که در علم نـظر بینا بود

دل چو پرگار بـه هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دایره سرگـشـتـه پابرجا بود

مـطرب از درد محبت عملی می‌پرداخـت

کـه حـکیمان جـهان را مژه خون پالا بود

می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

بر سرم سایه آن سرو سـهی بالا بود

پیر گـلرنـگ مـن اندر حـق ازرق پوشان

رخصـت خـبـث نداد ار نه حکایت‌ها بود

قـلـب اندوده حافـظ بر او خرج نـشد

کاین معامـل به همه عیب نـهان بینا بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر